Sunday, August 21, 2011

طبیعت بی جان

در،کمد، قاب عکس.

فنجان بی جان
قاشق میرود به دهان
چنگال فرو می نشیند لال و
کارد همیشه می برد.
می برد

مرا می برند و
می برند به خودشان
به طبیعت به بی جان.

قاشق یک
قاشق دو
قاشق سه
هر روز یک عدد
شاید برسد امروز دهانم به قاشق دهانی ات

تقصیر دسته هاست
تقصیر دست هاست
اگر می برد دستی را
کارد.

صندلی، شیر آب، کتاب.

همین پنکه
پنکه ی زرد یک چشم
خنک می کند مرا
می چرخاند موهایم را
سرم را
می برمد مرا به جنوب
به تن تو،به درخت خرمایی بلند
صبح های کودکی ام بالایش.

واکنش سرد یخچال به میوه ها
به غذا ها
به گرمای مرداد.
نفهمیدن ساعت از جدید و قدیم شدن.
بی تفاوتی بند رخت
برای پیراهن تو یا جوراب های توماس.


از زیر تخت
بیرون می آورم
لحظه های مانده را
پس مانده را
تا بگذرند.
اما تخت مستطیل ساده ای ست
با ابعادی مشخص.

حوله، بالش، مداد.

Labels:

Thursday, August 18, 2011

پرنده


جریانی متصل در رگ هام،
وزوزی مدام که
هر یک ساعت یک بار گوشم را می خراشد
و می گذرد
از جلوی چشمانم
پرنده ای که چون مجسمه های معلق الکساندر کالدر
تنها روی یک نقطه تعادل دارد.
هربار که می رسم
از همان اول، روزهای آخر به پلک هام می چسبند
به تمام خواب هایم.
مرا هی می پرانند و
پرنده را.

جریان واژه هایی از زیر در
تا گوش من
واژه هایی که معمولا با حرف سین تمام می شوند
و جریانی به زبان دیگر
متصل در رگ هام.

Labels:

Saturday, August 13, 2011

شبی که خوابیدی



شب تو را همانند است،                                              
شب دوری که می گرید
خاموش ، در اعماق قلب،      
ستاره ها خسته می گذرند.
گونه ای  لمس می کند گونه ای دیگر را
لرزشی از سرما، کسی
می ستیزد و تو را التماس می کند، تنها،                    
محو می شود در تو، در تب تو.

شب رنج می برد و صبح آه می کشد،
بیچاره قلبی که می لرزد.
چهره ی پوشیده، تاریکی اندوهگین،
تبی که ستارگان را غمگین می کند،
کسی مثل تو در انتظار صبح.
در سکوت
صورت تو را وارسی می کند.
زیر شب دراز کشیدی        
مثل افق فروبسته ی  مرده
بیچاره قلبی که می لرزد.

صبح بودی
در روزی از روزها.

-چزاره پاوزه



Anche la notte ti somiglia,
la notte remota che piange muta,
dentro il cuore profondo,
e le stelle passano stanche.
Una guancia tocca una guancia ‒
è un brivido freddo, qualcuno
si dibatte e t'implora, solo,
sperduto in te, nella tua febbre.

La notte soffre e anela l'alba,
povero cuore che sussulti.
O viso chiuso, buia angoscia,
febbre che rattristi le stelle,
c'è chi come te attende l'alba
scrutando il tuo viso in silenzio.
Sei distesa sotto la notte
come un chiuso orizzonte morto.
Povero cuore che sussulti,
un giorno lontano eri l'alba.


Labels:

مرگ خواهد آمد و چشمان تو را خواهد داشت



مرگ خواهد آمد و چشمان تو را خواهد داشت
همین مرگ که همراهی مان می کند
صبح تا شب، بی خستگی ،
کر، مثل پشیمانی کهنه ای
یا عادتی ابلهانه
چشم های تو کلام بیهوده ای خواهد بود
گریه ای خاموش
سکوتی
که هر صبح می بینی
وقتی تنها کنار آینه می آیی
آه امید محبوب
آن روز ما هم باید بفهمیم
که تو زندگی هستی وعدم

مرگ برای هر کس نگاهی دارد
مرگ خواهد آمد و چشمان تو را خواهد داشت
مثل ترک یک عادت،
مثل نگاه کردن در آینه،
چهره ی مرده ای دوباره عیان می شود
مثل شنیدن لب هایی فرو بسته،
در سکوت به مغاک فرو می شویم.

 - چزاره پاوزه


Verrà la morte e avrà i tuoi ochi.
questa morte che ci accompagna
dal matino alla sera, insonne,
sorda, come un vecchio rimorso
o un vizio assurdo. I tuoi occhi
saranno una vana parola,
un grido taciuto, un silenzio.
Così li vedi ogni matina
quando su te sola ti pieghi
nello specchio. O cara speranza,
quel giorno sapremo anche noi
che sei la vita e sei il nulla.

Per tutti la morte ha uno sguardo.
Verrà la morte e avrà i tuoi ochi.
Sarà come smettere un vizio,
come vedere nello specchio
riemergere un viso morto,
come ascoltare un labbro chiuso.
Scenderemo nel gorgo muti.



Labels:

تپه ها




تو نمی شناسی تپه هایی را
که بر خون نشست.
به تمامی گریختیم
سلاح و نام  فکندیم
یک زن
گریز ما را می نگریست
تنها یکی از پای ننشست
با مشت گره کرده
آسمان تهی را چشم دوخت     
آرام گرفت کنار آن دیوار
سر فرو فکند و مرد
اکنون لخته ای خون و نام او.
زنی برفراز تپه ها ما را انتظار می کشد.

- چزاره  پاوزه


Tu non sai le colline
dove si è sparso il sangue.
Tutti quanti fuggimmo
tutti quanti gettammo
l'arma e il nome. Una donna
ci guardava fuggire.
Uno solo di noi
si fermò a pugno chiuso,
vide il cielo vuoto,
chinò il capo e morì
sotto il muro, tacendo.
Ora è un cencio di sangue
e il suo nome. Una donna
ci aspetta alle colline

Labels:

گربه ها خواهند فهمید



باز باران خواهد بارید
بر سنگ فرش های نرم تو،
باران نم نم
مثل نفس یا گامی.
باز صبح و نسیم
می شکفند آرام،
زیر گام هایت.
چون وقتی باز می آیی 
از میان گل ها و طاقچه ها
گربه ها خواهند فهمید.

روزهای دیگری می رسند
صداهای دیگری
تنها لبخند می زنی،
گربه ها خواهند فهمید.
کلمات کهن را می شنوی
کلمات خسته و بیهوده
چون لباس های رها شده
از ضیافت های دیروز.
تو نیز اشاره می کنی
واژه می گویی،
صورت بهاری و
اشاره می کنی.

گربه ها خواهند فهمید!
صورت بهاری و
باران نم نم.
رنگ سنبل گون صبح
زخم می زند قلبی که                
دیگرامیدوار تو نیست.
لبخند غمگینی ام  که  
به تنهایی می خندی.

روزهای دیگری هستند،
صداهای دیگر
و بیداری ها.
در سپیده دمان
رنج خواهیم برد،
صورت بهاری تو.

- چزاره پاوزه



Ancora cadrà la pioggia
 sui tuoi dolci selciati,
una pioggia leggera
come un alito o un passo.
Ancora la brezza e l'alba
fioriranno leggere
come sotto il tuo passo,
quando tu rientrerai.
Tra fiori e davanzali
i gatti lo sapranno.

Ci saranno altri giorni,
ci saranno altre voci.
Sorriderai da sola.
I gatti lo sapranno.
Udrai parole antiche,
parole stanche e vane
come i costumi smessi
delle feste di ieri.
Farai gesti anche tu.
Risponderai parole ‒
viso di primavera,
 farai gesti anche tu.

I gatti lo sapranno,
viso di primavera;
e la pioggia leggera,
l'alba color giacinto,
che dilaniano il cuore
di chi piú non ti spera,
sono il triste sorriso
che sorridi da sola.
Ci saranno altri giorni,
altre voci e risvegli.
Soffriremo nell'alba,
viso di primavera.





Labels:

Thursday, August 11, 2011

شنبه های من ساعت نه ندارد


کوچ من از پیژامه ی راه راه کودکی ام.

راه های نزدیک
راه های دور
راه های دورتر

شب های برق رفتن
انتظار برق آمدن
نیامدن
آمدن
.
.
صلوات...

کنار چراغ گردسوز
و مداد گلی هایی که
تف می زدم تا خط فاصله ها را
پررنگ تر بگذارد،
چشم های سنگین
و انگشت های کج ام
از مشق های تمام نشدنی.


هاچین
واچین
یک پایت را
یک دستت را
یک چشم ات را
نفس هایت را
رحم الله من قرا الفاتحه مع الصلوات.

از پنج شنبه تا یک شنبه
طول می کشد
آخر هفته هایم.
جمعه می آید
من هیچ کس را انتظار...

هنوز در شنبه های من
سال های دور از خانه
پخش می شود
یک شب برای اولین بار
کلمه ی فراموش را
از اوشین شنیدم
آن لحظه ناخن های مادرم را
با انگشت سبابه
دنبال می کردم

شنبه های من
ساعت نه ندارد و
من هیچ چیز را با
فُر گِت فراموش نکردم
چرا که همیشه
کم داشت
خاطره ی دستان مادرم را



کوچ
کوچ 
کوچ من
با هاچ زنبور عسل

Labels:

گردو


آن روز
باران قد گردو می بارید.
وقتی رسیدی
درخت گردو شده بودی،

دامنم پر می شد از میوه هایت
و سرم از فکر رفتنت
.
.
.
ترک برمی داشت.

Labels:

واژه ها


اینجا
در اتاقی خالی
همین که دهان باز کنی
واژه های روزمره
پا در می آورند
از سر و کول ات بالا می روند
چای دم می کنند
مجله می خوانند
لینک هایت را لایک می کنند...
اینجا واژه ها
دوباره متولد می شوند

دوباره نه...!
هر بار که می گویی

Labels:

تو


دیگر کیسه ی آب گرم
کفاف هماغوشی را نمی دهد
این باران مستمر،
کفاف ردّ شاش سگ ها را
و دست های مادر
کفاف بیدار شدن را.
اما کمی از تو
از بودنت یا نبودنت
کفاف مرگ را می دهد.


 

Labels:

اتفاق ها در سمت نبودنت




وقتی رسیدم
هنوز بوی سیگارت
در ذهن اتاق مانده بود
و نور داشت
از چشمش می افتاد.

از دست نوشته هایت
اعداد را سوا کردم
کنار پنجره آویختم،
باد می آمد،


گذاشتم معادله چند مجهولی رفتنت
در دهانم خیس بخورد
و آرام آرام خودش
بر زبانم حل شود.    

وقتی رسیدم
بر محور اتاق
تمام سمت نبودنت را
هاشور زدم
آن لحظه
نور داشت از چشم اتاق
می افتاد و
از چشمان من.

رم، پاییر 2010

Labels: