تنهایی
از دو سوی اتاق می رسی
از لابه لای کتاب ها،
مثل صبح از لای کرکره
سر ریز می کنی،
غول پیکر شدی و
نبض شقیقه هات تند می زند
بلوغ کارغربت است!
چای دم می کنی
زیر ابروانم را بر می داری
سیگارم را روشن می کنی
حبس می کنمت در ریه هام
بیرون می زنی از دهانم
از حفره های دماغم
انکار نمی کنم
حاصلخیز است بودن ات.
می روی
شعر می رود
اتاق می رود
درد می رود
دستانم از هر طرف دیواری می شوند.
Labels: شعر