اتفاق ها در سمت نبودنت
وقتی رسیدم
هنوز بوی سیگارت
در ذهن اتاق مانده بود
و نور داشت
از چشمش می افتاد.
از دست نوشته هایت
اعداد را سوا کردم
کنار پنجره آویختم،
باد می آمد،
گذاشتم معادله چند مجهولی رفتنت
در دهانم خیس بخورد
و آرام آرام خودش
بر زبانم حل شود.
وقتی رسیدم
بر محور اتاق
تمام سمت نبودنت را
هاشور زدم
آن لحظه
نور داشت از چشم اتاق
می افتاد و
از چشمان من.
Labels: شعر
0 Comments:
Post a Comment
Subscribe to Post Comments [Atom]
<< Home